مرزی که کلماتم از آن نگذشتهاند
نویسنده: زهرا عطارپور
زمان مطالعه:5 دقیقه

مرزی که کلماتم از آن نگذشتهاند
زهرا عطارپور
مرزی که کلماتم از آن نگذشتهاند
نویسنده: زهرا عطارپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
پرسید: «چسب پهن دارید؟» با هیجان گفتم: «بله، داریم. بیارم؟» و در جواب شنیدم: «آره، بیار، میخوام جلوی دهنت رو بچسبونم که حداقل چند دقیقهای ساکت باشی.»
در حالی که زیر ستونهای مارپیچ طلایی و سفید و دقیقاً روی مرز اتصال دو خط L شکل خانه نشسته بودیم و من احتمالا از رفتن مادرم به آرایشگاه خانم آذری، همسایه دیواربهدیوارمان، حرف میزدم و درباره جزئیات پرزرقوبرق سفره عقد سؤال میپرسیدم، این مکالمه بین من و خانمی که بخشهای کوچک سفره عقد خواهر کوچکم را با چسب به هم میچسباند و روی پایههای بزرگ طلایی میگذاشت، اتفاق افتاد.
من همانجا نشسته بودم و خودم را موظف میدانستم هر وسیلهای که او لازم دارد، در کوتاهترین زمان برایش بیاورم؛ درست مثل وقتی که باید سیمچین و انبردست شبیه به هم را از هم تشخیص میدادم و برای کارهای فنی بیپایان پدرم میآوردم. خانم سفرهعقدچین همهچیز را با چسب به هم وصل میکرد و به نتیجه میرساند، چسب برایش حکم آچار فرانسه را داشت. اما این بار، تنها با یک پرسشوپاسخ کوتاه، بیآنکه واقعا از چسب استفاده کند، به هدفش رسید و دقایق زیادی از روزها و حتی سالهای زندگی مرا با سکوت همراه کرد.
من حافظه ضعیفی دارم و تقریبا هیچ خاطره روشن دیگری از عروسی خواهرم، که چندان بیدردسر هم نبود، به یاد نمیآورم؛ نه فقط از عروسی، که از بیشتر اتفاقات آن سالها. اما این خاطره، مثل خود سفره عقد، براق و طلایی، در ذهنم نقش بسته است. سؤال همیشگی من این است: چرا روزی که همه فامیل در خانه ما بودند و خانه پر بود از شلوغی و هیاهوی عروسی، من باید برای مدتی طولانی با خانم سفرهعقدچین تنها میماندم؟
آن روزها که پرحرفی مهر داغی بر پیشانی من بود، خودم را مقصر کلافگی آدمهای اطراف میدانستم. حالا برعکس، خودم را مسئول سکوتهای معذبکننده محیط میبینم؛ سکوتهایی در مهمانیهای بزرگ سر میز غذا یا حتی سکوت دونفره در ماشین وقتی کنار راننده نشستهام. انگار همیشه منم که باید این خلأ را پر کنم. در چنین لحظاتی عاشق آدمها یا حتی وسایلی میشوم که سکوت را میشکنند و بار سنگینی که همیشه روی دوش من است را برای مدتی برمیدارند و تا سکوت بعدی روی زمین میگذارند.
آدمها مدام به دنبال ریشهی رفتارها و ضعفهایشان میگردند. من هم، چون خاطرات کودکیام به ده عدد هم نمیرسد، ناچار وابستگی افراطیام به سکوت را بر گردن همان خاطره سفره عقد طلایی میاندازم.
شاید چون همیشه کوچکترین عضو جمعهای بزرگانه بودم؛ حرفهایم برای آدم بزرگها کشدار و دوستنداشتنی بود و انگار سیدی زمان موقع صحبتکردن من به قسمت خشدارش میرسید. با این همه هنوز مطمئن نیستم که پرحرفی صفت برحقی برای من بوده است یا نه اما بااینحال، هرقدر هم برای سکوتهای امروز دلیلی پیدا کنم، باز هم چیزی در آنها همیشه برایم مبهم و ناتمام میماند؛ سکوتهایی که منظور و هدف خاصی را دنبال نمیکند اما پیوسته وجود دارد. سکوتی که بعد از اتفاقی هولناک به وجود نمیآید، سکوتی که همیشه هست و دلیلی برایش وجود ندارد، سکوتی که همراه با غمی است که هیچکس به رسمیت نمیشناسدش، غمی که برای سوگواری نیست و فقط تو را تنهاتر میکند.
سکوت برای من شبیه بیماریهای پوستی است. شاید آسیب عمیق و مهلکی نداشته باشد ولی از فاصله دور هم مشخص میشود. حتی اگر قابل انتقال هم نباشد باعث میشود آدمها از تو دور بمانند و از همان فاصله دور غصهات را بخورند.
سکوت در بسیاری از مواقع دوستداشتنی میشود و به موضوعات عمق میبخشد، اما نه هر سکوتی، سکوتی که تصمیم گرفته باشی ایجادش کنی و نه سکوتی که عادت کرده باشی به حضورش یا مجبور باشی به رعایتش. سکوتی که اگرچه درها را بستهاست، اما کلیدش را به دست خودت میدهد و میتوانی هرزمان که خواستی آن درها را باز کنی و صداها و احساسات و حتی افکارت را بیرون بریزی تا شاید آنها هم بتوانند گلیم خود را به تنهایی از آب بکشند و کمی مستقل شوند.
هر بار که در جمعی به جای حرفزدن لبخند میزنم، هر بار که اجازه میدهم گفتوگو بدون من ادامه پیدا کند، هر بار که کلماتم را نگهمیدارم و فقط نگاه میکنم، هر بار که نمیتوانم در دفاع از دیگران یا حتی خودم حرفی بزنم، هجوم و تلاطم چیزهایی در درونم را حس میکنم که به دنبال راهی برای خروج هستند. در تمام این لحظات که بخش زیادی از روزمرهام را پر کردهاند، در ذهنم کشمکشی همیشگی در جریان است؛ اینکه آیا میتوانم سکوت را بشکنم و کلماتی که در سرم گرهخوردهاند را با صدایی لرزان به زبان بیاورم؟ چطور میتوانم روی مرز پرحرفی و سکوت حرکت کنم و کنترل همه چیز را به دست بگیرم؟
چطور میتوانم این سکوتها را کمی شبیه سکوت آخرین سکانس فیلم «بدون تاریخ، بدون امضا» درآورم؛ سکوتی که تکلیف همه را روشن میکند و به قطعیت میرساند. هر بار که در جمعی حرفی برای گفتن ندارم و حتی پاسخ برخی پرسشها را فقط با لبخند و سکوت میدهم، فرسایش عمیقی را حس میکنم اما انتظار دارم سکوتم مثل سکوت کاوه نریمانی عمل کند: همهچیز را به بهترین شکل تمام کند و اجازه دهد آدمها با خیالی آسوده ادامه دهند.

زهرا عطارپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
